سکوت....
|
ناله در سینه بشکسته من زندانی ست؛ گریه هایم همه شب تا به سحر پنهانی ست؛ به پریشانی گیسوی حسینم سوگند؛ دل دریایی ام از دست غمت طوفانی ست؛ به خدا گریه من بر رخ و بر پهلو نیست؛ همه غصه من آنکه تو خود میدانی ست؛ چند روزی ست علی سر به گریبان داری؛ جند روزیست جهان در نظرم ظلمانی ست؛ آنقدر هر دل شب در بر من آه نکش! ز چه رو تا به سحر دیده ی تو بارانی ست؟! دردم این ست تو بر رفتن من گریه کنی؛ لیک در خانه ی همسایه ی ما مهمانی ست؛ حال چون وقت جدایی است رخم سیر ببین؛ زیر این نیلی سیلی رخ من پیدا نیست؛
[ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 6:5 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |